روزگارم این است
دلخوشم با غزلی
تکه نانی، آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
و اگر باز بپرسی گویم
دلخوشم با نفسی
حبه قندی، چایی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه ی دنیایی
دلخوشی ها کم نیست، دیده ها نابیناست
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
آهنگــــ های عاشقانـــه شنیــدن دارد
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
نگاهتــــ آرامـــم می کنـــد
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
دلـواپســی هــایم با ♡ نــوازشتــــ ♡ زدوده می شود
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
من جایـــی حوالـــیِ / بهشتــــ ِ آغوشتـــ / گــم می شوم
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
ثانیه هــا ، دقیقــه هـــا ، ساعتــــ هـا ..
مــن ..
تـــ♥ــو ..
هــــوا ...
♡عاشقانــه♡ استـــــ
تـــ♥ــو کــه باشــی ..
/همــــه چیـــز / همرنگــــ ِ عــشـــق می شود .../.
تمــــام ِ روز....
بغــــــض هـــــاے همیــــشه را
روی دوش لبــــخنــــدهـــــا
تشیـــــیع میکنــــــم
با هر لبخنـــــد
تمــــــام صـــــورتــــم
تــــَــرَک برمــــــیدارد
من.....
ذره ذره در خود مےشــــکنم
...
کــــمے پس از خورشــــید.....
تنهاتــــرین گورکنے مےشوم
که اشــــــکهایـــــــش را
شـــــبانہ نبــــــش قــــــبر مےکند....
پای دستهای تو که وسط باشد
چاله های خیابان
بهترین بهانه اند
برای سقوط
به امن ترین جای دنیا...!!!
مـَشـروب...
شـعـر...
سـیگـار...
بـُغـض...
ضـَجــﮧ...
شـَب گـریـﮧ...
دعـا...
مرگ...
لـعنتـی ....پس تـو بـا چـﮧ چیـزی فـرامـوش مـی شـوی؟
زمین مسطح باشد
یا بر فرض محال مکعب مربع باشد
چه فرقی می کند به حال کسی که در جفرافیای محدودی محبوس است؟
اصلا من میگویم تمام جهان مکعب مربعی برای تو
تن بر تن .. چشم در چشم .. لب بر لب .. !
همه چیز را خوب به خاطر بسپار ... !
نوازش کن .. صورتم را .. موهایم را .. !
گوش کن .. به ضربان ممتد قلبم .. !
در آغوشم بگیر .. محکم تر از همیشه .. !
مرا بخاطر بسپار ... !
بالاخره روزی ، این پرنده مردنی است .. !
صدایت را دوست دارم/
بگو
فقط بگو/
چه فرق دارد
از من
از تو
از باران/
در آغوشم بگیر و
در گوشم
از ماندن بگو/
از دوستت دارم هایی بگو
که از شنیدنش
دلم بریزد
گونه های خجالتی یم
رنگ بگیرد/
از دلبری چشمهایت بگو
که چگونه دلم را هوایی کرده/
از هرچه خودت میخواهی/
از خودت بگو
چه فرق دارد از چه
فقط بگو
حرف بزن
عاشقانه صدایت را دوست دارم...
چشم هایت
و لمس دستانت
چقدر بدهکار رفتی...!
تمامِ فکرهایم را کرده ام
بهترین راه همین است که یک شب زلزلهای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
... و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی میخوری با پنیر و گردوی تازه؟؟