به کدامیــــــــن گناه


 براى خود فاتـــــحه مى خوانم
ضربه اى روى پیشـــــــانى مى کوبم تا هوشــــــیار شوم
فاتــــــــحه اى مى خوانـــــــم تا آمرزیده ....
به کدامیــــــــن گناه قصاصم کردى ؟
به جنونــــــــم یا به وجــــــــودم ؟ 

رفتی,,,,


رفتی ...
رفتی و کفش های دلت را نهیب زدی ،
که خیال آمدن هم به سرشان نزند ...
رفتی تا همیشه ی این روزهای خاکستری ،
گوشه ای از دلم ،
محض لحظه ای دوباره داشتنت،
هی التماس شود و تو اما ...

اصلا ً اما ندارد دیگر ، دارد ؟!!!

حالا هم هی وقت و بی وقت ،
توی خواب های من سرک می کشی که چه ؟!!!
که بگویی " فعل " ها مقصرند ؛
صرف فعل " رفتن " مرا هم رفتنی می کند ؟!!!

نه !!!
نه عزیز ِ این دل ِ بی قرار ،
نه نامهربان ِ ناماندگار ،
نه ...

من نرفتم .
او نرفت .
آنها هم ...

همه ی صرف های فعل " رفتن " 
برای من دوم شخص مفردند ...

رفتی
رفتی 
رفتی

.
.
.

همین !!!


Foto: ‎موهایم...
دیگر کوتاه تر از آنست
که دست تو به آن برسد
حالا
باد...
آن را پریشان می کند
وقتی دست های تو 
موهای 
دیگری را...

تا به کِی؟ تا کجا؟


تا به کِی؟ تا کجا؟ بی قرار روزهای بی بازگشت !!
تو درگیرِ مسیر رفتنی ابدی ...
و من گوشه گیرِ روزهای نبودنت ...
واژه ها روی دستِ دل مانده !!
و نسیمی که بوی خاطراتت را می آوَرَد __ مصلوبِ سکوتت 

نیستی ببینی!!...


میروی....
همین!...
و همین چهار حرف ساده
< ه..م..ی..ن>
زخمی میسازند
روی دلم...شبیه جای پنجه های یک گرگ...
نیستی ببینی شب ها...
آی می سوزد....آی میسوزد.....
نیستی ببینی!!... 

دل تنگی سخته


خیلی ساده برات بگم
دلم برات تنگ شده
اونقدردلتنگم که اگه میشد
دوتا پای دیگه از هر جایی که میشد کرایه می کردم
تا خود خودت 
به سرعت می دوییدم
یه دل سیر نگات می کردم
طوری که
نمیذاشتم کارمون به حرف زدن بکشه 
محکم توو آغوشم فشارت می دادمو
با صدای بلند و ازسر ذوق
می زدم زیرِ هق هق
اونطوری که اهالی هفت خیابون اونطرف تر 
هم بیان ببینن چی شده چه خبریه ... ؟ 
بعدبیان ببینن من تو آغوش توام ...
اصلا بزار
فکر کنن این شک ها
از رو خوشبختیِه 
اشک های حضور تو
کنارِ همه ی دقایقم 

اما...
ما که خیلی خوب اینو می دونیم
اینطور نیست

آخرشم پا میشم
بدون هیچ حرف و کلامی بر میگردم 
اگه میشه بزار
دیگه هیچوقت دلتنگت 
نباشم
آخه می دونی که ... 
دل تنگی
سخته
خیلی سخت ... !

آخر این قصه


شهرزاد خوبی نبودی ....
و آخر این قصه نیمه کاره ماند...
می نشینم کنار تخت و برای جای خالی ات 
شعری را که دوستش داشتی می خوانم...
دست های سایه ات را می گیرم...
نوازشش می کنم و رو به این آخرین تکه ای از تو
که باقی مانده است در من هنوز
می گویم:می دانی...؟
من یک عادت عجیب دارم...آنهایی را که می روند

بیشتر دوست دارم.. . !

به اسمت که می‌رسم


سال‌ها بعد
به اسمت که می‌رسم 
برای دیدنت
چــَــشم‌هایم را می‌بندم
از پله‌های حزن بالا می‌روم
تاریکخانه‌ی مجازی فرتوت ِبنا شده
را افتتاح می‌کنم
و ورق میزنم مغزم را
و باز هم چند چهره‌ی آشنا
و تلخی قهوه و صدای قریژ قریژ کمر صندلی
خسته شده از به
دوش کشیدن این همه خاطره.
بی‌محابا
برای دلیلی که
فقط تو می‌دانی و من
برای یواشکی‌ای که
فقط من می‌دانم و تو
ذهنم از حرکت می‌ایستد
مکث می‌کند
سکوت می‌کنم وُ
هلاک می‌شوم
از سرطان آن همه سال نگفتن.
درست مثل وقتی که
در سنگلاخ راه می‌روم
با زحمی در کف ِ پای ِ
این همه خاطره‌ی رها شده
احساس می‌کنم هنوز که می‌نویسمت
گونۀ چپم می‌سوزد و
گونۀ راستم سرخ می‌شود
و هنوز هم
بعد از سال‌هایی که
قرن شده برای من
نفهمیده‌ام چرا می‌نویسم
از خودم می‌گویم
یا از دنیا
برای خودم می‌نویسم
یا برای دیگران
ولی باید؛
آنقدر فهمیده باشم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر ...