چمباتمه زده در زندانِ خاطرات تو!
مرطوب و تیره و محصور
دلتنگ و ندیم و بی قرار
خسته و خلسه و عطسه
مهلت دیدار دوباره بده!
در لحظات همزیستی با بغض
فقط سکوت ، تسلی بخش است
سکوت ،
دریچه ای که از آن به تو می نگرم
به تو می اندیشم و دستم،
خالی می ماند از دستت..
خیال نمی کنم که دور شده ایم
همین که خورشید بخوابد
تو خودت را در من
احساس خواهی کرد!
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگیام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمانتر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی،
من نیستم... نگاه کن; این باغ سوخته
تاوان آتشی است که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنهی حرف تواَم ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
در سفرهای به سادگی من گذاشتی
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنارِ یک غریبه مینشینی قهوه ات را میخوری
سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی ات را بر میداری
به غریبه ی کنارت سری تکان میدهی و میروی
همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن نمیکشی
همین که از دردِ خداحافظی به خود نمیپیچی
همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری
همین یعنی سفرت سلامت
کاش سویِ تو دمی رخصتِ پروازم بود
تا به سویِ تو پَرَم بال و پری بازم بود
یادِ آن روز که از همتِ بیدارِ جنون
زین قفس تا سر کویت پَر پروازم بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پردهیِ عشق
دور از آن مرغِ بهشتی که همآوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود
در این دریا، چه می جویند ماهی های سرگردان
مرا آزاد می خواهی ؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست ؟ وقتی عشق با ما نیست
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه ی عالم همین یک " قلب " را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان ...