-
دردت تنهایی بود گفتن مشکل عصبی داره ...!
1393/05/02 19:49
-
بــریــده از هــمــه چــی .
1393/05/02 19:47
لـحـظــه ای مـــی رســـد.... کــه آدم از هـمــه چـیــز دسـت مــی کــشــد.... حــتــی از خــــودش ... میــدونــی دیــگه کــشــش هــیــچــی نــداره.... بــریــده از هــمــه چــی .
-
لعنت به این روزها !
1393/05/02 19:42
Gefällt mi
-
ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ
1393/05/02 19:26
ﻗﺮﺻﻬﺎﺗﻮ ﺧﻮﺭﺩﯼ؟ - ﻧﻪ! - ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻢ، ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ؟! - ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺮﺹ ﺑﺨﻮﺭﻡ ! ؟
-
باید رفت ...
1393/05/02 19:14
میروم بغض خواهی کرد اشکها خواهی ریخت غصهها خواهی خورد نفرینم خواهی کرد دوست ترم خواهی داشت یک شب فراموشم میکنی فردایش به یادت خواهم آمد عاشق تر خواهی شد امید خواهی داشت چشم به راه خواهی بود و یک روز یک روزِ خیلی بد رفتنم را برایِ همیشه باور خواهی کرد ناامید خواهی شد و من برایت چیزی خواهم شد مثلِ یک خاطر ه...
-
هیچ وقت
1393/05/02 19:09
هیچ وقت به آدمی که غم بزرگی داره نگو:" میدونم چه حالی داری" چون نمیدونی
-
میدانم کــه میدانی
1393/05/02 19:02
Gefällt m
-
نه ما عوض شدیم
1393/05/02 18:58
-
چگونه
1393/05/02 18:53
-
نگفته بودی
1393/05/02 17:58
نیستی و هر روز رد بوسه هایت کمرنگ تر می شوند سرخی لب هایم پررنگ تر! قرار نبود مخفیانه کنارم باشی؟ قرار نبود بی قرارم باشی؟ دلتنگم و پشت دلتنگی خشمی پنهان است که در هیچ سینه ای آرام نمی شود ! نگفته بودی روزهایی در زندگی ام هست که نیستی !و هرچقدر هم که گریه کنم ، عمق جای خالی تو پر نمی شود ! دلتنگم لعنتی و این درد...
-
تمام عاشقانه هایم درد می کنند
1393/05/02 17:45
-
یا باش یا نباش
1393/05/02 17:42
-
بن بست بن بست
1393/05/02 17:38
-
نمی داند
1393/05/02 17:35
امروز با چشم هایی باز مرده ام و دوباره با چشمانی بسته خواهم مرد وقتی دستی که زیر تابوتم را گرفته است با دست دیگری به خانه می رود و جای اسم من نام دیگری را به زبان می آورد شاید باورش شده باشد که مرده شورها رد انگشتانش را از بدنم پاک کرده اند یا دستی که تابوتم را به گور می برد فکر او را از سرم در می آورد اما خوب می دانم...
-
بی تو
1393/05/02 17:21
زبانم لعنت می شود با شرارت افعالم... چشمهایم بالا می آورند از تعفن افکارم... بغض می شوم،می پوسم،فرو می ریزم... بی تو درد می کند تمام ابعادم...
-
به قتل می رسم
1393/05/02 17:20
به قتل می رسم هرشب با حکمی از جنون... امید به مرگ می بندم،لحظه ای از سکون... مثل سگی زخمی جان می کنم شبها... با مشتی قرص بی اثر و چند قطره خون...
-
با خودم درگیرم.....
1393/05/02 17:08
با خودم درگیرم... مثل زنی...در نیمه شب تنها... با خودم درگیرم... مثل بچه ای گم شده در راه... با خودم درگیرم... با خودم بدجور درگیرم... شاید که با همین درگیری......شاید که بمیرم...! Gefällt mir nicht
-
،آخر تا کی
1393/05/02 17:03
در این اقلیم غریبه ام...همه جا دیوار است... مثل خواب،گنگم...انگار همه چی دوّار است... دنیایم شده هرروز مُردن و ادامه دادن... حس می کنم دیگر خدا هم سوگوار است... همیشه از دست هم گریختیم،آخر تا کی لعنتی؟ مگر باهم بودنمان چقدر دشوار است؟؟
-
این همه پوچی !
1393/05/02 16:09
دلم هوایت را کرده لعنتی ! می خواستم هوا را خفه کنم ... اما ، حیف ... نشد! در دلم جا نمی شود این همه پوچی ! SaHar Gefällt mir
-
ممنــــوع السفــــرم کـــرده انـــد... خـــودت میــ دانـــی بــــا خیــــــالت بـــه کجـــاهـــا کــه نــرفتـــه ام !
1393/05/02 16:03
Gefällt m
-
دقایقی در زندگی...مثل همین الان
1393/05/02 16:00
دقایقی در زندگی هستند که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی او را از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی
-
خوب نگاهش کن،
1393/05/02 15:52
خوب نگاهش کن، به تمام جزئیاتش به لبخند بین حرف هایش به سبک ادای کلماتش به شیوه ی راه رفتنش، نشستنش به چشم هایش خیره شو. دست هایش را به حافظه ات بسپار. گاهی آدم ها آنقدر سریع میروند که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند!
-
دعا می کنم
1393/05/02 15:15
دعا می کنم در شلوغیِ قیامت ، پیدایت کنم و زُل بزنم در چشم هایت و بگویم : عزیزِ جانم ، از تو گذشتن سخت بود مثلِ لحظه ی جان دادن وقتی که هنوز چشم به راهت بودم ..
-
"داغ" شدم...رو سیاهم
1393/05/02 15:10
-
این روزا چی داریم...؟
1393/05/02 15:07
ده عدد زیادی بود تو بچه گی هامون ! تا ده میشمردیم قایم می شدیم ! تا ده میشمردیم همدیگه رو پیدا می کردیم ! همدیگه رو ده تا دوست داشتیم ! یک تومن ، ده تا آبنبات یک توپ ، ده تا همبازی یکبار قهر ، ده بار آشتی یک بغل ، ده تا بوسه یک کوچه، ده تا همسایه یک دیدار ، ده تا نامه این روزا توپ داریم ، همبازی نداریم توی...
-
چقدر من هنوز امیدوارم ،نه ؟ !!!
1393/05/02 15:05
مثل این که یک بمب هیدروژنی افتاده باشد توی اتاقم به چندین تکه غیر مساوی تقسیم شدم پاهایم رفتند توی کفش و زمزمه رفتن میکنند دستهایم روی کیبرد مانده، می نویسند و مینویسند چشمهایم پشت پنجره گوشهایم به زنگ در چه از هم گسستگی دردناکی !!! اگر می دانستم از کدام طرف پیدایت میشود وصله میزدم این تکه پاره ها را سر راهت تا کنار...
-
درد بزرگی ست
1393/05/02 15:03
درد بزرگی ست هنگامی که می دانی نه آنقدر خوبی که او حق تو باشد نه آنقدر بد که یک عمر در فراغ اش بسوزی و در این میان تو می مانی و خودت که چه کنی باید بهتر شوی یا بد تر و اینکه می دانی نه وقتی برای تغییر هست نه او که منتظر تو مانده باشد
-
مُردن را عرض میکنم .
1393/05/02 14:33
اولین بار پای یک خداحافظی برایت اتفاق می افتد مدتی که گذشت میشود سالی یکبار و بعد ماهی یکبار و بعد ماهی چند بار و این آخرها ، روزی چند بار مُردن را عرض میکنم
-
زنی مرده است . همین ....همین ؟
1393/05/02 12:42
زنی مرده است . همین همین ؟ همین که نه ، اما یک کسی ، یا یک کسانی ، یک جایی ،یک جاهایی ـ که نه معلوم است که ، که بوده اند و کجا بوده است با یک چیزی ـ که نمی دانیم که چه بوده است بر سرش کوبیده اند و بعد: ـ مرده است .همین . و این ، همین ، تنها چیزیست که می دانیم ـ همین ؟ همین و نه البته ، نه پیش از آنکه مرده شود ـ که نمی...
-
با توو
1393/05/02 00:25