نمی دانم ما از هم دور بودیم یا زمانه از ما... فاصله ی من از تو دورتر از سوسوی چراغ یک آبادی بود و دلتنگی بزرگتر از تمام هیاهوهای کودکی... هنوز وقت داریم به خوابم بیا...
سالها بعد تو با خود گویی:پسری بود در این آبادی... که به جانش غم من داشت و بس... بربودم دلکش... هستی اش را به تباهی بردم... ...اشک میریزی تو... در خودت می پیچی... آن زمان از پس گوری خاموش...با تو بسیار سخنها گویم... گویمت امروزم...گویمت هر روزم... من درون گور و ... تو پی من آیی... آن زمان میدانم...که تو از کرده خود...
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت! آن زمان که خبرمرگ مرا میشنوی روی خندان تو راکاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را_بی قید و تکان دادن دست که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر که عجب عاقبت مرد افسوس کاشکی می دیدم من با خود می گویم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق توخاکسترکرد...
دلتنگ توام تو آن جایی و من اینجا در این فکر که تا چه حد دوستت دارم در این فکر که تا چه حد برایم با ارزشی در این فکر که تا چه حد دلتنگ توام تو آن جایی و من اینجا در این فکر که تا چه حد در اشتیاقِ بار دیگر در کنار تو بودنم در این فکر که چگونه بیش از همیشه قدر آن زمان که در کنار هم خواهیم بود را خواهم دانست چه زود بر با...
چه قدر برنامه ریزی کرده بودم چه قدر وقت گذاشته بودم همه چی را با عشق و علاقه آماده کرده بودم نه عشق و علاقه ای زمینی ، همه را با عشقی آسمانی آراسته کرده بودم توضیح و توصیفش دردی را دوا نمی کند مهم این است که نیامدی تا ببینی خودت گفتی ، گفتی نمیتوانی بیایی اصراری نکردم ، همه چی بهم گره خورده بود اما باید خودت انتخاب می...
میروم بی آنکه بدانی میروم بی آنکه از زیر کلام مقدسی که در دستان توست بگذرم میروم بی آنکه پشت سرم آبی بریزی و حتی به خدا بسپاری ام میروم اما با آخرین نگاه با بغضی که در گلو دارم و فریادی که در سینه_این گورستان احساسات_مدفون است غریبانه میجویم ات اما نیستی میروم با کوله باری از عرفان عشق بی فرجامی که بر دوش میکشم خوب...