دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

آخر من دیووانه ام

بـا پنبــه
یـــا با لبخند
بـا لبخــند یا با دِشــنه
فرقــی نمیــکند
همه شان بـــرّان هســتند
من تیغ را ترجیـع میدهم
میســـوازند
ولی زجرم نمیــدهد
رقص تیغ روی حنجره ترجیح میدهــم
به
نوازش پنبه روی گلــوگاهم

بازم هم  غلتک شعرم راه افتاد
مراقب باش تو را با خاک یکسان نکنم
آخر من دیووانه ام

برای کدام امتحان درس میخوانی؟

چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سؤال و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه ی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ کدام پسر دانشجویی میداندهویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آن جا دفن شده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک!» اصلاً چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید:
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله ی هزار متری شلیک میشود و در مبدأ، به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر میکند. حالا معلوم نمایید، سر کجاافتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام... و کدام...؟ توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جادهی مهران ـ دهلران حرکت میکند، مورد اصابت قرار میدهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه میتوانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه ی کتاب، لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟ دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه ی فوق دکترا؟ آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند و آنان را زنده به گور کرده اند؟ هیچ میدانستی؟
حتماً نه!

اگر روزی


اگر روزی به سرزمین ما رسیدی، برایمان از مرگ نگو. به گورستان نرو. گورستان پایان است. نباید آغاز باشد. این بار توی دهان هیچکس نزن. وعده توخالی نده. نفت را بر سر سفره‌ها نیار. نانمان را بر سر سفره‌هایمان باقی بگذار. از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو. از سازندگی و آبادانی بگو. از تعهد کور نگو. از تخصص و دانش و شعور بگو.
آی،‌ای آزادی!
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی با شادی بیا. با شادی بیا. با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا. با آواز و موسیقی و رنگ بیا. با تفنگ‌های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا. با گل و بوسه و کتاب بیا. از تقوا و جنگ و شهادت نگو. از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو. از پنجره‌های باز بگو. دل‌های ما را با نسیم آشتی بده. با دوستی و عشق آشنایمان کن. ما از تو چیز زیادی نمی‌دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کردیم.‌ ای نادیده‌ترین! ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده‌ایم.
هان ‌ای آزادی!
اگر به سرزمین ما آمدی، با آگاهی بیا. اگر به سرزمین ما آمدی، با آگاهی بیا. آخر می‌دانی، بهای قدم‌های تو بر این خاک، خون‌های خوب‌ترین فرزندان این سرزمین بوده است. بهای تو سنگین‌ترینبهای دنیاست. پس این بار با آگاهی بیا! با آگاهی بیا!

بیا دست های مرا بگیر

بیا دست های مرا بگیر. می خواهم ببرمت به کودکی هایمان. به روزهای خوش ِ بی دغدغگی. چند دقیقهبیشتر طول نمی کشد. پس دست های مرا محکم بگیر و با من بیا به روزهای دلبرانه ی کودکی.
یادت می آید قاب ِ سیاه و سفید تلوزیون های برفکی را؟ مشت هایمان که می خورد بر سر ِ تلویزیون زبان بسته تا تصویرش ثابت بماند؟ بالاترین دلخوشیمان همین قاب جادویی بود. با هم می نشستیم کنار ملوان زبل، کنار یوگی و دوستان، گربه یاستثنایی، پرفسور بالتازار، گوریل انگوری، تنسی تاکسیدو، ای کیوسان، چوبین، بارباپاپا، خانواده یدکتر ارنست، آقای هیک، معاون کلانتر، وروجک و آقای نجار، ساعت برنارد،گالیور، قلعه حیوانات، خاله ریزه، هاچ زنبور عسل و اسکیپی و کارتن های دیگر. می نشستیم و با چشم های رنگیمان چشم می دوختیم بهسیاه و سفید ِقصه های تلخ و شیرینشان. بیا بگذریم از سیاه و سفید قاب جادو و برسیم به روز تولد زی زی گولو و مجید جان دلبندم. به روزهای رنگی تلوزیون، به روزی که زی زی گولو با گوش های تا به تایش رو به رویمان نشست و ورد غیب شدن خواند. بیا با هم دست های صورتی زی زی گولو را بگیریم و غیب شویم، بعد از چند ثانیه در کوچه های خاکی کودکی ظاهر شویمو بدویم دنبال هم. گرگم به هوا بازی کنیم. من چشم بگذارم تو قایمشوی. با گچ هایی که از خرابه ی کنار خانه پیدا کرده ایم لی لی بکشیم و یک لنگ در هوا بپریم شماره ها را تا برنده شویم. بیا با پسرهای همسایه کل بندازیم و فوتبال بازی کنیم. هفت هیچ ببازیم و باز بخندیم.
بیا خودمان را برای گرفتن یک صدتومانی لوس کنیم. برویم آدامس ده تومنی و پفک نمکی و ویفر مینو بخریم. باقی اش را بچپانیم در جیبمانتا با پول فردا روی هم بتوانیم یکبستی توپی بخریم و آرام و با دقت بگذاریم توی دهانمان تا خودش آب شود. بیا عکس های آدامس ده تومنی را جع کنیم و به بچه های کوچه پشتی پز بدهیم که عکس های ما قشنگ تر است.
رفیق روزهای کودکی ام دست های مرابگیر و کنارم قدم بزن تا آب نبات چوبی پرتقالی آرام در دهانمان آب شود. بیا به بهانه های ساده ی کودکی دل ببندیم. با توپک های بستنی توپی گل کوچک بازی کنیم. عکس برگردان های آدامس پلو را بچسبانیم روی بازوهایمان.
بیا دست های مرا بگیر تا با هم اولین روز مدرسه را آغاز کنیم. توی صف بغض کنیم. به خانه ی دوم با چشم های بهت زده نگاه کنیم و بعداز چند ساعت به همه چیز عادت کنیم.بیا با سرمدادی های کلاه قرمزی توی کلاس ِ درس نمایش بازی کنیم.دستکش هایمان را شبیه پسرخاله درست کنیم و در سرویس مدرسه با دستکش های جان گرفته با هم حرف بزنیم. بیا در نیمکت های سه نفره بنشینیم. فردا که دیکته داریم من میروم پایین نیمکت. هروقت معلم کلمه "موفقیت" را در دیکته گفت با هم بگوییم که یک بار دیگر برایمان تکرار کند و دوباره تشدید اش را اشتباه بگذاریم و دیکته را با هم 19 بگیریم.
سفر دارد تمام می شود رفیق روزهای کودکی ام. انگار چاره ی من و تو این است که تنها به موفقیت فکر کنیم. کم کم بزرگ شویم. روزهای خوش کودکی را از یاد ببریم و آرام بنشینیم در صندلی های تک نفره ی دانشگاه...
اما یادت باشد، حالا هم که بزرگ شده ایم، حالا هم که تنها نشسته ایم روی این صندلی های تک نفره، دلمان هنوز با هم بودن را می خواهد. پس بیا دست های مرا بگیر. حتی اگر سفر به کودکی تمام شده باشد...

بی صدا می گریند ...!

چند سال خندیدیم و خنداندیم ...
همیشه آدم سر خوشِ جمع بودیم ،
انگشت ها رو به ما : خوش به حالش ، چقدر شاده

اما در کنج تنهایی هاییمان ، بغض هایمان را در دفتر خاطراتمان چال می کردیم
...
خواندند و گفتند : چه شعر تلخ و قشنگی ...!!!

با همه خندیدیم و تنها گریه کردیم ...

این را از من به یادگار داشته باش :
آنهایی که بلند می خندند ، بی صدا می گریند ...!

دل من


درچشمانم تنــهـــــــا یی ام را پنهان می کنم , در دلم ، دلتنــــــگی ام را
در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را , در لبخندم ، غــــــصه هایم را
دل من چه خردسال است
ساده می نگرد , ساده می خندد , ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد, ساده مــــی شکند...
ساده مـــــــی میرد دل من تنها ، تنها، سخت 
می گیرد...

خـسـ ـ ـ ـٺـﮧ اَمـ


✿ خـسـ ـ ـ ـٺـﮧ اَمـ . . .(×) از ایـטּ ٺـِڪـرآر رُوزـهـآ . . . سـآعـَٺ ـهـآ . . . ✘دِلـ ـ ـ ـ✘ ٺـنـگـے ـهـآ . . . گـریـسـٺـטּ ـهـآ . . . شـڪـسـٺـטּ هـآ . . . جـآטּ دآدטּ هـآ . . . از ایـטּ هـَمــِﮧ شَـبـآهـَٺِ ثـآنـیــﮧ هـآ . . . ✜ خــســٺـ