جدایی بدون خداحافظی...



اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصه میخوری ولی خیالت راحت است!

اما جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد...

یک دیدار ناتمام است؛ ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد

و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود. . .

انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود

یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد، یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد

و اتفاق اصلی، که همان آخر فیلم یا خداحافظی است، نیفتد. . . !!
Foto: ‎عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، 

اما یادمان می رود که ذهمان هم به دوش نیاز دارد....

 گاهی با یک غزل حافظ میتوان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛ 

یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر،

 عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، 

ولی غافلیم....

 شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ 

بعد هم با همان کلهء بادکرده به رختخواب می رویم 

و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم 

که یک گلابی پوست کنده و با لبخند میگوید بفرما. ..
.
.
.

نظرات 1 + ارسال نظر
omid 1393/04/24 ساعت 01:00

نه طوفان می خواهد ، نه تبر....من با تمام جاهلیتم امروز بر هر مناره ای که تو بخواهی گواهی می دهم به اینکه هیچ معجزه ای در کار نیست . پیغمبرزاده نیستم اما بدون اینکه پای هیچ گوسفندی در میان باشد میتوانم اسماعیلت باشم تا تو از هر شرط که با خدای خویش بسته ای سربلند بیرون آیی . به من ایمان بیاور خاتون من ! مرا ، این رسول هزاره ی عصر چدن را با تمام دروغهایم باور کن . بگذار از تو کتابی بسازم برای تمام نسلها و فصلها ، هرچند از هرآنچه به کتاب ها ماند ، ورق بزند آدمی را برگ برگ ، از عشق ، از احساس ، از هر آنچه بتوان بر زبان آورد و به قلم کشید گریزانم . لیلا نام یک صحرا نبود ، لیلا تمام آنچه بود که جنون یک مرد را کفایت می کند ...که معشوقه ی آبله رویش را کسی دگر بخواهد . لیلای من باش ، خدای این کافر همیشگی باش که من ، همین منه لعنتی ، تقدس این عشق بی ریا ، این عشق لعنتی را با تبرک هزار سجاده ی زهدفروشانه عوض نمیکنم. این عشق ...لعنتیست . آری عشق همواره لعنتی بوده و من ازین روست که از هرآنچه به کتاب ها ماند و به قلم آید گریزانم . از من معجزه نخواه و از عشق ، ما – من و عشق – زمینی تر از آنیم که از ما بتی برای طواف کردن بسازی ، مرا با ملکوت کاری نیست که مرا عروج همان گاه است که دست در دست و مست در مست در تو می پیچد نفس هایم . بانوی من ! با من قدم بزن ، بگذار این پرسه ها برای یکبار هم که شده به سلوک بدل شود ، بگذار این تابستان ، شاید این آخرینتابستان ایرانی من 2 سایه را بر سنگفرش کوچه ی پدری به خاطر بسپارد .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد