ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصه میخوری ولی خیالت راحت است!
اما جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد...
یک دیدار ناتمام است؛ ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد
و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود. . .
انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود
یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد، یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد
و اتفاق اصلی، که همان آخر فیلم یا خداحافظی است، نیفتد. . . !!
نه طوفان می خواهد ، نه تبر....من با تمام جاهلیتم امروز بر هر مناره ای که تو بخواهی گواهی می دهم به اینکه هیچ معجزه ای در کار نیست . پیغمبرزاده نیستم اما بدون اینکه پای هیچ گوسفندی در میان باشد میتوانم اسماعیلت باشم تا تو از هر شرط که با خدای خویش بسته ای سربلند بیرون آیی . به من ایمان بیاور خاتون من ! مرا ، این رسول هزاره ی عصر چدن را با تمام دروغهایم باور کن . بگذار از تو کتابی بسازم برای تمام نسلها و فصلها ، هرچند از هرآنچه به کتاب ها ماند ، ورق بزند آدمی را برگ برگ ، از عشق ، از احساس ، از هر آنچه بتوان بر زبان آورد و به قلم کشید گریزانم . لیلا نام یک صحرا نبود ، لیلا تمام آنچه بود که جنون یک مرد را کفایت می کند ...که معشوقه ی آبله رویش را کسی دگر بخواهد . لیلای من باش ، خدای این کافر همیشگی باش که من ، همین منه لعنتی ، تقدس این عشق بی ریا ، این عشق لعنتی را با تبرک هزار سجاده ی زهدفروشانه عوض نمیکنم. این عشق ...لعنتیست . آری عشق همواره لعنتی بوده و من ازین روست که از هرآنچه به کتاب ها ماند و به قلم آید گریزانم . از من معجزه نخواه و از عشق ، ما – من و عشق – زمینی تر از آنیم که از ما بتی برای طواف کردن بسازی ، مرا با ملکوت کاری نیست که مرا عروج همان گاه است که دست در دست و مست در مست در تو می پیچد نفس هایم . بانوی من ! با من قدم بزن ، بگذار این پرسه ها برای یکبار هم که شده به سلوک بدل شود ، بگذار این تابستان ، شاید این آخرینتابستان ایرانی من 2 سایه را بر سنگفرش کوچه ی پدری به خاطر بسپارد .....