دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

یک نفر

می خواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم .

،دلم سفر می‌خواد......

دوباره هوای سفر،هوای کوچ،هوای فرار از همه چی‌ زده به سرم،مثل وقت‌های که همه چیزو بی هوا میذارمو میرم،،وقتی‌ روزها خسته کننده میشن و تکراری راهی‌ نیست.دلم واسه خیلیها تنگ شده.اما این‌دفعه حالو‌ هوام جور دیگه است.چمدونم  بالای کمد داره چشمک می‌زنه اون هم کلافه است،.حق داره هنوز یسری لباس‌های قبل  همونجا جا گذاشتم،کار من که که معلوم نیست،یهو  دیگه شمارم زنگ نمیخوره،تلفن خونه رو هم کسی‌ جواب نمیده بد همه نگران میشن که حتما میترا بلایی سرش اومده، من رفتم سفر برگشتم اینا هنوز دارن دنبال من میگردن،دلم سفر می‌خواد......

ا_استوار


کم میایی .... اما من همیشه تو را میبینم 
حتی وقتی حرفی نمی زنی ... 
حتی وقتی که بی صدا ... بی رد پا می آیی ... 
من همیشه تورا می بینم ... 
از دور در آغوش منی ... همان زمانی که اینها را میخوانی ...

کم می آیی ..



کم میایی ... اما من همیشه تورا ... لبخندت را می بینم.
طوفان قلبت را می شنوم. می دانم در تلاطمی ... می دانم دریای حرف های ناگفته ایی. می دانم در جمع می خندی در خفا اشک می ریزی ...
تمام اینها را عکس
ت برایم نجوا میکنند

اگر هیچوقت


من بازی را خوب بلدم. خوبِ خوب 
آنقدر خوب که حتی اگر بازی خراب شود ...نگذارم به تویی که دوستت دارم لطمه ایی وارد شود.
حتی اگر به قیمت انکار تو باشد ... حتی اگر بعد از آن هیچوقت به هم نرسیم ... حتی اگر هیچوقت نبینمت.

قلب کوچک


مادربزرگم می‌گوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند. برای همین هم مدتیست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم یعنی، راستش چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم یا نمیدانم کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. پدرم می‌گوید قلب مهمانخانه نیست که آدمها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ء گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد. قلب، راستش نمیدانم چیست اما این را میدانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...

" داستان کوتاه «قلب کوچک» __ نادر ابراهیمی "

مسافر ناخواسته

هر صبح ، 

چمدان می بندم ،

نفس راست می کنم 

و با خود می گویم :

دیگر می روم ... !!!


با اینکه 

هیچگاه نبودی و 

نیستی ، 

چرا ، بی خیالت 

نمی شوم هنوز ، 

نمی دانم ... !


حالا ، 

من مانده ام و 

این چمدانهای 

پر از دلتنگی ... 

و این درد بزرگ :


من ، 

ناخواسته 

مسافر 

شده ام ...

یا......

فرصت زیر یه سقف موندن

از دست رفت

یا چتر باز نشد

یا بارون بند اومد....

دردت چیست،

روزهایی که خودت هم نمیدانی دردت چیست، بی قرار شده ای، حالت خوب نیست، غمگین نیستی اما فکر میکنی تمام غم های عالم هم اگر بود از این بلاتکلیفی و بی قراری و احساسات مبهم ناشناس شاید بهتر بود.

نکنه..... ؟


لحاف من قرمز مشکی بود چرا الان سفیده..؟؟

بالشم مثه پنبه نرم بود چرا الان مثه سنگ شده...؟؟

بابـــا...؟؟ 

شبا یه لیوان آب برام میذاشتی بالا سرم - چرا الان دیگه نیست..؟؟ 

مگه بارون اومده چرا همه جا بوی خاک میده...؟؟

چرا شماها منو میشورید - مگه خودم دیگه نمیتونم...؟؟ 

نکنه..... ؟

نکنـــــه دیگه زنده نیــستم....؟!!

 تو چرا گریه میکنی..؟؟!؟
مگه زنده بودم قدرمو دونستی...؟؟؟؟؟

و گرنه ....


آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد ....
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!

یـک اشتبــاه


چـه کـــرده ای بــا مــن ..!!؟
کـه ایـن روزهـــا ،
تــــو را
فـقــط بـه انـدازه ی یـک اشتبــاه مـی شنـاسـم 

آدمایی که ...


آدمایی که خنده رو از دنیا دریغ نمی کنن آدمایی که اگه تو کلاس تازه وارد باشی زود صندلی کنارشون رو با لبخند تعارف می کنن که غریبی نکنی تو پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنن و روی جدول لی لی می کنن همین‌ ها هستن که دنیا رو جای بهتری می کنن واسه زندگی کردن

" ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ" ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ


ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﻕ ﻭ ﮐﺮﻧﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺩﻟﯿﻞ
ﺑﺤﺚ
ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ
ﺑﻮﺳﻪ ...
ﻧﻔﺮﯾﻦ
ﮔﺮﯾﻪ
...
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻭﺍﮊﻩ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ!
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﯾﻌﻨﯽ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻢ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮ
ﮐﻪ ﺷﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ
ﺑﻪ ﻋﻘﻠﺸﺎﻥ
ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ!؟
ﯾﺎ ﺗﻮﯼ ﺳﮑﺎﻧﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻤﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ!؟
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﯾﻌﻨﯽ
ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺒﺮﯼ
ﻭ ﺩﺳﺖِ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ
ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺭﺩ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﺳﻮﺯ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ
" ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ" ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

.آدما میان که نمونن.



آدما میان میرن...یه روزی میان تو زندگیت و چمدونشون رو باز میکن و خاطره های توی چمدونشون رو سوغاتی بهت هدیه میدن ، حالاتو چه از این هدیه هایی که بهت میدن راضی باشی و چه نباشی...به قول معروف اسب پیشکش که دندونش رو نمی شمارن..خاطره هایی که گاهی بعضیشون تا همیشه باقی می مونن ، سوغاتی مادام العمری...آدما یه روز بار وبندیلشون رو میبندن و با کوله باری هدیه هایی که تو بهشون دادی میذارن میرن...اون وقت اون میره با یه عالمه خاطره ای که تو هدیه دادی و تو می مونی یه عالمه خاطره و تجربه ای که سوغاتی اون آدم برات بود...نباید دل داد ، نباید امید بست به حضور آدما...یه روزی میشه که دیگه اونا حاضر نیستن و غایبیشون رو با هیچ پاک کن و هیچ عذری نمیتونی موجه کنی...آدما میان که نمونن ...آدما رو نباید جدی بگیری...

.گاهی


پروسه پوست انداختن مار پروسه پیچیده ای نیست..یه فرآیندی هست که به خاطر خشکی پوست مار اتفاق میوفته و اون چند روزی که در واقع این خزنده ترسناک میخواد پوست بندازه کور میشه...حالا یه وقتایی آدم تو زندگیش موعد پوست انداختنش فرا میرسه..باید همه چیز رو بذاره کنار و برای مدتی کور بشه و خوبیای موقتی بعضی ادما رو نبینه تا خیلی راحت بتونه تو زندگیش با رعایت فاصله اونایی که میخواد رو حفظ کنه و اضافیا رو حذف کنه..آدمی باید هر از گاهی پوست بندازه و برای این پوست انداختن لازمه که حتما تا حدودی کور شد...گاهی بعضی محبت های مقطعی باعث میشن که آدمی دل به محبتای دروغین ببنده و بعدها ضربش رو بخوره ...پوست انداختن در هر صورت بهترین کاری هست که میشه انجامش داد تا هر سری فقط یک سری انسان ها و آدمای خوب باشن که تو زندگیت باقی می مونن...