می خواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم .
دوباره هوای سفر،هوای کوچ،هوای فرار از همه چی زده به سرم،مثل وقتهای که همه چیزو بی هوا میذارمو میرم،،وقتی روزها خسته کننده میشن و تکراری راهی نیست.دلم واسه خیلیها تنگ شده.اما ایندفعه حالو هوام جور دیگه است.چمدونم بالای کمد داره چشمک میزنه اون هم کلافه است،.حق داره هنوز یسری لباسهای قبل همونجا جا گذاشتم،کار من که که معلوم نیست،یهو دیگه شمارم زنگ نمیخوره،تلفن خونه رو هم کسی جواب نمیده بد همه نگران میشن که حتما میترا بلایی سرش اومده، من رفتم سفر برگشتم اینا هنوز دارن دنبال من میگردن،دلم سفر میخواد......
کم میایی .... اما من همیشه تو را میبینم
حتی وقتی حرفی نمی زنی ...
حتی وقتی که بی صدا ... بی رد پا می آیی ...
من همیشه تورا می بینم ...
از دور در آغوش منی ... همان زمانی که اینها را میخوانی ...
کم می آیی ..
کم میایی ... اما من همیشه تورا ... لبخندت را می بینم.
طوفان قلبت را می شنوم. می دانم در تلاطمی ... می دانم دریای حرف های ناگفته ایی. می دانم در جمع می خندی در خفا اشک می ریزی ...
تمام اینها را عکست برایم نجوا میکنند
من بازی را خوب بلدم. خوبِ خوب
آنقدر خوب که حتی اگر بازی خراب شود ...نگذارم به تویی که دوستت دارم لطمه ایی وارد شود.
حتی اگر به قیمت انکار تو باشد ... حتی اگر بعد از آن هیچوقت به هم نرسیم ... حتی اگر هیچوقت نبینمت.
مادربزرگم میگوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم مدتیست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم یعنی، راستش چطور بگویم؟دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم یا نمیدانم کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. پدرم میگوید قلب مهمانخانه نیست که آدمها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهء گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد. قلب، راستش نمیدانم چیست اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...
" داستان کوتاه «قلب کوچک» __ نادر ابراهیمی "
هر صبح ،
چمدان می بندم ،
نفس راست می کنم
و با خود می گویم :
دیگر می روم ... !!!
با اینکه
هیچگاه نبودی و
نیستی ،
چرا ، بی خیالت
نمی شوم هنوز ،
نمی دانم ... !
حالا ،
من مانده ام و
این چمدانهای
پر از دلتنگی ...
و این درد بزرگ :
من ،
ناخواسته
مسافر
شده ام ...
آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد ....
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!
چـه کـــرده ای بــا مــن ..!!؟
کـه ایـن روزهـــا ،
تــــو را
فـقــط بـه انـدازه ی یـک اشتبــاه مـی شنـاسـم
آدما میان میرن...یه روزی میان تو زندگیت و چمدونشون رو باز میکن و خاطره های توی چمدونشون رو سوغاتی بهت هدیه میدن ، حالاتو چه از این هدیه هایی که بهت میدن راضی باشی و چه نباشی...به قول معروف اسب پیشکش که دندونش رو نمی شمارن..خاطره هایی که گاهی بعضیشون تا همیشه باقی می مونن ، سوغاتی مادام العمری...آدما یه روز بار وبندیلشون رو میبندن و با کوله باری هدیه هایی که تو بهشون دادی میذارن میرن...اون وقت اون میره با یه عالمه خاطره ای که تو هدیه دادی و تو می مونی یه عالمه خاطره و تجربه ای که سوغاتی اون آدم برات بود...نباید دل داد ، نباید امید بست به حضور آدما...یه روزی میشه که دیگه اونا حاضر نیستن و غایبیشون رو با هیچ پاک کن و هیچ عذری نمیتونی موجه کنی...آدما میان که نمونن ...آدما رو نباید جدی بگیری...