دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

" تنهـــــایی"

حالا دیگر نه از حادثه خبری هست

و نه از اعجاز چشم های آشنا !

از دلتنگی که بگذریم ، " تنهـــــایی"

تنها اتفاق این روزهای من است ....

اگر می بخشییم

خوشه چینم ،خوشه لعلت اگر می بخشییم

در نمــازت ، گــوشه لعلت اگـر می بخشییم

 

راه حـــق می پویــم و جــرمـم ثـناست

در طوافم ،کعبه لعلت اگر می بخشییم

 

گاه و بی گاه صراط حق بسی گم می کنم

بـــاده نوشم ،جرعه لعلت اگر می بخشییم

 

می توان عمری نشستن در نماز کوی دوست

جعفر طیار بودن ، قبله لعلت اگر می بخشییم

 

شاه رندانم نه پیر مسلک بیگانه دوست

من خدایم ،خانه لعلت اگر می بخشییم

 

کـافرم کردی و اندازی مرا بر روی خاک

سرفرازم،سایه لعلت اگر می بخشییم

 

بـال من کـوته، صدایم را ز من بگرفته ای

مرغ عشقم،لانه لعلت اگر می بخشییم

 

نـذر لعلت بایدم دادن تو را جان و تـنـم

درد جان و ناله لعلت اگر می بخشییم

 

آن هــما سر زد همه میخانه ها تا کوی تو

مست مستم باده لعلت اگر می بخشییم

می‌توانی ؟

من تصور ِ بی‌هِجای عشقم.. می‌توانی معنی‌ام کنی؟

آن ِمن ..

 فقط یک گام

     تا هجرت من از من ،

         _ زمان ایستاد

         از میان انگشتانم لغزیدی 

                 آن ِمن شدی 

                  نمی دانم ،پیامبر نگاهت بود 

                          یا ساحری کلامت 

                             هرچه بودی یا نبودی 

                                  ناگاه آن ِ من شدی!

کاش تو هم باشی

مردمی سنگ به دست دنبالم

نیست جایی،مکانی امن پیدا

که در آنجا نفسی تازه کنم

در میان قهقه های جمعی مست

همه جا میدوم  سنگی هست

که زدست کودک عقل به آزار

می زنند بر سر و جانم که باز آی

در میان این همه خیل

که به تفریح شدند جلادم

کاش تو هم باشی و سنگی بزنی

که سالها در طلبت

تن پوشی زجنون بر تن

در شهرتان آواره ترینم....

"مَـعشـوق"

بآز یَقـه اَم رآ چَسبـیده ای .. که بَـرآیــَت شـِعـر بـِگـویـَم "مَـعشـوق" ...! ... شِـعـر "تـویـی"... .. ایـنـهـآ هَمَـش بَــهــآنـه اَنـد ...!!!

همسفر

کوله بارم بسته  ...
کفشها وسوسه ی پای به رفتن دارند ...
گامهایم خسته ...
ولی از ماندن من بیزارند ...

میروم همسفر راه شوم ...
که دمی پاک ز هرم نفس آه شوم
می گریزم از صبر ...
که دل از آن ریش است ...
باز می اندیشم ...
سفری در پیش است ....

راه اینبار به من می گوید:
که به بیراهه بزن تا برسی ...
مقصدم دور و مسیری تاریک
و چه صعب و باریک ...
راه از چاه هویدا تر نیست
غصه ای نیست ولی  ...
آسمان نزدیک است.

می سپارم همه ی مردم چشمانم را
به نگاه مهتاب ...
که نمود است طلوع ...
آنطرفتر ... در آب ...

همه ی عمر " سفر " راهم شد
همدم آهم شد ...
حال من چون الف راه شدم
راه چون باد شده ...
من چنان کاه شدم ...
و نمی دانم من ...
که کجا مقصد و مقصود من است
و فقط دانستم ...
راه می پیمایم ... پس هستم .

باز هم مرغ دلم می گوید :
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم ...
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ...
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ...