دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

چنان بخوان که تو دانی...

یادت باشد بگویی که وام دار عشقی. یادت نرود که معشوق بهانه است.
تو قدم بگذار. تو هزار تکه شو تا من هزار بار، هزار تکه شوم. هر نفسم یک جا.
گلبرگ شقایق می نشیند روی تنم مثل یک لکه سرخ . داغ بوسه های توست می دانم.
گفته بودم شقایق هم مقدس شده؟
آشفته و بی تردید نفس بکش. آرام و مطمئن می پیچم در هوای تنت که بدانی کجایم .
اینجا یا آنجا...
تنم که اینجاست مال خدا
نفسم که آنجاست مال تو
بگذار روی همه ذره هایم اسم تو باشد
تو حک می کنی با لبهات عشق را حرف به حرف روی تن زخمی من؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست...تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی...

نظرات 2 + ارسال نظر
.omid 1391/03/31 ساعت 08:02 http://omid-am.blogfa.com

همه می پرسند

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را، در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم، می بینم

من به این جمله می اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

شهریار از آلمان 1391/03/31 ساعت 18:42

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد