فکر میکردم


فکر میکردم 

دوستت که داشته باشم

گره کور زندگی شل میشود

خوشبختی سرش به سنگ میخورد

بهشت را میگذارد برای خدایی 

که عشق را تبعید کرد

و برمیگردد

میخواستم

با هر چرخ این زمین گرد

هی ببوسمت

ببوسمت

ببوسمت



میخواستم بخوانم چرخ چرخ عباسی ...

و خوشبختی

مرا بندازد توی آغوشت

اما نشد که نشد که نشد



حالا هر لحظه

گره دو دست از درون

روی گردنم فشرده تر میشود

و نبضم

کندتر و

کـندتــر و 

کـــنـــد تــــر و

کـــــــــــنــــــــد ...

واقعیت دارد

دوستم نداری

و دیگر نه زمین

نه خوشبختی

نه حتی خدا

هیچ کس نمیتواند

دست مرگ را از گلویم بردارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد