.....رفتی....


آسمان برای لحظه ای قرمز شد تا تو توقف کنی.
تمام خیابان را بغض بند آورده بود..
و دستان منجمدم همچنان تو را فریاد میزدند،

آنرا شال گردنی سفید تو میشنید..
حتی کفشهایت برای ماندن زمین را چنگ میزدند،
اما تو بی تفاوت به تمام این حقایق ؛
.....رفتی.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد