دیگر گله از تو ندارم
دهان خواستنم را بستم
همانگونه که باید میشد
بارم را برای همیشه بستم
این شهر لبخند من را نمی خواست
که حتی گاهی به دیدن تو از دور تر شود
همیشه دلشوره و دغدغه دیدن تو
حتی اگر کوتاه
حتی اگر با درد همراه بود
شیرین بود
حالا چه کنم
که دیگر قندی در دلم نمانده
که بخواهد
لحظه تلخ من را تسکین باشد
و نه دیگر لبخندی ندارم
که بخواهم
حتی از راه دور ارزانی ات کنم
روزی بالاخره
هر چیزی به سر می آید
مثل عمر قدم هایم
که انقدر نیامدی
که دیگر مجوزی برای عبور
از خیابان ها
حتی برای عبور از یاد تو ندارم
فراموش شده ام
از یادت
از چشمانت
از همه ی خیابان های قدم هایت
فراموش شده ام از زندگی ات ...
دهان خواستنم را بستم
همانگونه که باید میشد
بارم را برای همیشه بستم
این شهر لبخند من را نمی خواست
که حتی گاهی به دیدن تو از دور تر شود
همیشه دلشوره و دغدغه دیدن تو
حتی اگر کوتاه
حتی اگر با درد همراه بود
شیرین بود
حالا چه کنم
که دیگر قندی در دلم نمانده
که بخواهد
لحظه تلخ من را تسکین باشد
و نه دیگر لبخندی ندارم
که بخواهم
حتی از راه دور ارزانی ات کنم
روزی بالاخره
هر چیزی به سر می آید
مثل عمر قدم هایم
که انقدر نیامدی
که دیگر مجوزی برای عبور
از خیابان ها
حتی برای عبور از یاد تو ندارم
فراموش شده ام
از یادت
از چشمانت
از همه ی خیابان های قدم هایت
فراموش شده ام از زندگی ات ...