نظرات 6 + ارسال نظر
.omid 1391/05/04 ساعت 23:48 http://chizi-nashode.blogfa.com/

سلام خیلی زیبا بود
فقط به خاطر اینکه دوستت دارم و تو نمیدانی همین

.omid 1391/05/04 ساعت 23:58 http://chizi-nashode.blogfa.com/

مگر عشقی به جا مانده
در این سودای رسوایی
که فرجام جهان با عشق
درون یک بدن گاهی
فرار از زندگی شاید
بود پایان تنهایی
درون بستر مرگم
به دنبال عشق می گردم
چه حکمی است
نمی پرسم نمی دانم

.omid 1391/05/04 ساعت 23:58 http://chizi-nashode.blogfa.com/

می نویسم تا بداند تنها و بی کس مانده ام در شهر غربت

می نویسم تا بداند در فراقش روزها مثل شبها برایم سرد و تاریک است

می نویسم تا بداند روزی تمام هستی و نیستیم از او بود

می نویسم تا بداند در فراقش غرق خون ها گردیده ام

می نویسم تا بداند روزی همدمم ناز نگاش بود

کجاست تا ببیند همدمم کام سیگار است

می نویسم تا بداند

خیلی تنهام

.omid 1391/05/05 ساعت 00:08 http://chizi-nashode.blogfa.com/

من عشق را در تو

تو را در دل

دل را در موقع تپیدن

وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت

سکوت را در شب

شب را در بستر

وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم

من دنیا را به خاطر خدایش

خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم

.omid 1391/05/05 ساعت 00:42 http://chizi-nashode.blogfa.com/





ای کســانی کـــه

پـــس از مرگ مـــن مــامـــور دفــــن مـــــن هستید.....

می خــــواهـــــم بعـــــد از مــــــرگـــــــم...

تــــابوتـــم را بـــا پــارچـــه ی سیـــاهی بپـوشـانید....

تــا همه بفهمند کـه زندگــانی مــن سیــاه بــوده ...

پــــاهـــایم را بیـــــرون بگذاریـــد.....

تـــــا همه بـــدانند کــه پا برهنه زیسته ام ...

دستهایم را بیرون بگذارید ......

تا همه بدانند دست بسوی کسی دراز کــرده بودم

چشمهــــایــــم را بــــاز بگذاریــــد.....

تــا همه بدانند که چشم براه کسی بوده ام ...

و در آخــــر!!!

تکه یخی بــر روی قبرم بگذارید.....

که با اشعه ی خورشید آب شود.....

و به جای مادرم برایم گریه کند ...

می خــــواهــــم بـــدانم.....

که اولین کسی که به مزارم میاید.....

و آخرین کسی که مزارم را ترک می کند کیست ؟

.omid 1391/05/05 ساعت 13:05 http://chizi-nashode.blogfa.com/

ما ز هیچ کمتریم...

صدایم را همچون رعد – فرود می آورم

غروب کن خورشید!

تو ! ای باران! ببار!

ای گلها - باز نشوید

من حکم می کنم، به مجازات خرگوشها - به جرم خوردن علف

و به تازیانه زدن گلهای یاس

به اتهام معطر بودن

آهای رودها – جاری نشوید

شما باغها - سبز نشوید

من! اراده می کنم،

که هیچکس اراده نکند

قناری ها - نباید بخوانند

از امروز - گل آفتابگردان - نباید بخندد...


اما اکنون - چه می شود مرا؟

قلبم - به فرمان من نیست

همه جا تاریک...

همه جا ساکت...

دستهای فرمان من - بر خاک - مانده
ما ز هیچ – کمتریم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد