حالا تو هی بیا بگو مردها پررو میشوند...
زن باید سنگین و رنگین باشد
باید بیایند منت بکشند و...
من میگویم زن اگــــــر زن باشد
باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد
که باید عاشقی کردن بلد باشد
که جـــــــــا نزند
جا نماند
جا نگذارد.
هی فکر نکند به این چیزهایی که
عمری در گوشش خواندهاند که زن ناز و مرد نیاز.
که بداند، مرد هم آدم است دیگر
گـاهی باید لوسش کرد
گاهی باید نـازش را کشید
و گــاهی باید به پایش صبر کرد...
حتی من میگویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمیترسد.
تو میگویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد،
بگذار دنبالت بدوند.
و من نمیفهمم اینکه داری ازش حرف میزنی زندگــی است
یا مسابقه اسب دوانی.
و من نمیفهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا...
از چشمها و شــانهها و دستهایشــان
از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان...
پررو میشوند؟
خب بشوند.
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دستها
همین نگاهها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نماندهایم؟...
من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمیفهمم.
من نمیفهمم زن بودن
با سنگین رنگین بودن
با سکوت
با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من میخواهم
مَردَم
حتی اگر مردِ من هم نبود
دلش غنج بزند ازاینکه
بداندجایی زنـــی دوستش دارد.....
mitra
1391/03/19 ساعت 00:10
دلـــــتــــنــــگــــــی پــــــیــــچـــیـــــــــده نــــــیــــســــــتــــــــ . . . !
یــــــکـــــــ دل . . . ! یــــــکـــــــ آســـــــمـــــان . . . ! یــــــکـــــــ
بــــــغـــــض . . . ! و آرزو هــــــــای تـــــــــرکـــــــ خـــــــورده . . . !
بـــــــه هــــــمـــــیـــــن ســـــــادگـــــــی . . . !
این نوشته رو ذخیره میکنم و یه روزی به نام و لینک شما تو وبلاگم میگذارم
گذشته که حالم را گرفته است...اینده که حالی برای رسیدنش ندارم...و حال هم حالم را بهم می زند...چه زندگی شیرینی!
دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
ـیا آخرین شـاهکـارَت را بیـبین
مـُجسمـه ای با چـِشمانـــے بـاز
خـیره به دور دسـت شـاید شَرق شـاید غَرب
مبهـوت یک شـِکست ، مغلوب یک اتِفاق
مصلوب یک عــِشق ، مفعول یک تاوان
خـُرده هایـَش را باد دارد میبـَرد
و او فقـط خاطراتـَش را مُحکم بَغل گـِرفته
بیـا آخرین شاهکارت را بیبین مـُجسمه ای ساخـته ای به نـام " مـَن"
چقدرسخته گل ارزوهاتو توی باغ دیگرب ببینی و هزار بار توی خودت بشکنی و انوقت اروم زیرلب بگی گل من باغچه ی نو مبارک
سلام خوبی ؟
کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیرخوابیده و برخاستنش دشوار است
کوک کن ساعت خویش
که موذن شب پیش
دسته گل داده به اب
ودراغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعت خویش
که سحرگاه
بقچه در زیربغل راهی حمامی نیست
که تو از لخ لخ دمپایی و تک سرفه او برخیزی
کوک کن ساعت خویش
که دراین شهر دگر مستی نیست
که تو وقت سحر انگاه که برمیگردد
ازصدای سخن و زمزمه زیر لبش برخیزی
کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
ودراین شهر سحرخیزی نیست دگر