مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم ، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید من به دنبال فضائی می گردم لب بامی ... سر کوهی.... دل صحرائی ... که در آنجا نفسی تازه کنم می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد من هوارم را سر خواهم داد چاره ی درد مرا باید این داد کند از شما خفته ی چند چه کسی می آید با من فریاد کند
ما در کنار جاده بی برگشتی
دل شکسته نشسته بودیم
هوا سبز بود ... دری باز نشد
زرد شد ... دری باز نشد
سپید شد و ما سردمان شد !
فریاد زدیم ای هم تباران
در را باز کنید
درها همه بسته !
پشت درها همه نگاهها سرد و خسته
ما نشستیم و نشستیم و نشستیم
دری باز نشد
پیر شدیم و دری باز نشد
حالیا که دیگر هیچ رنگی
موی سپیدمان را نمی پوشاند
و هیچ دیداری دل شکسته مان را
التیام نمی بخشد
به ما بگویید ای هم خونان هزار غریبه
و هزار آشنا
شما که تنهاتر از ما بودید
چرا برای یک بار هم که شده
صله رحم را برای ما معنا نکردید
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی....
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
فریدون مشیری
المان که خوبه کاش من جات بودم ه ه ه ه بوس بوس