بگذار از چشمت
آیه ای بر دارم
بنویسم با عشق
سر در ایوانم
بگذار از دستت
بوسه ای بردارم
تا همیشه دستم
بوی سبزی رفاقت بدهد پیوسته
بگذار در گوشت
شعری از فصل غریبی بسرایم که
تو باور داری
بگذار تا سرخود را را بنهم بر شانه ت
شانه هایی که شود مامن دلتنگیها
و همانجا گاهی
آنقدر گریه کنم با هق هق
تا بگویی بس کن
گریه حدی دارد
سر خود بردارم
ودر ان هنگامه...............
شوری اشک منو طعم خوش بوسه تو
باز پایان ببرد ساعت دلتنگی را .......
mitra
1391/02/26 ساعت 23:31
گنجشک می خندید از اینکه من هر روز بدون دریافت پولی برایش دانه میریزم
و من میگریستم به اینکه حتی گنجشک هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
گذشتم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران