قصه ی تقدیر

دلتنگی هایم که عود می کند

می گذارمشان زیر بغلم

می روم سفره ی بی قراری ام را

خیلی دورتر از عقلم پهن می کنم

می نشینم  وگذشته ها را مزه مزه می کنم

آنقدرها طول نمی کشد

همین که چند لقمه ای  بگذرد

بالا می آورم تمام دلتنگی هایم را

بلند می شوم دست عقلم را می گیرم

 و برایش از قصه ی  تقدیر می گویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد