سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها که مى نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد
و شمعها سوسو مى زدند.
و ورق مى زدم کتابى درباره ى عشق
باریکه دود روى نوا، گل سرخ ها و دریاى مه آلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مى دیدم.
در این لحظه ى روشن
افسوس روزهاى جوانى ام را مى خورم.
خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشه هایى که
با درخشش کهربایى بر پارچه ى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیبهاى زندگى سنگى
در لحظه هاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مى دیدم.
اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینه ها
آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.