ای ماه من که ذهن مرا بسته ای به تیر
گاهی بیا و یک خبری از دلم بگیر
درچشم خسته ام، اثری از امید نیست
افتاده ام به حالت اغما ، نگو ...بمیر
امشب که عاجزانه تو را زجه می زنم
دست مرا بگیر در این لحظه ی خطیر
تاکی درانتظار تو هروز سر شود
دارم هلاک می شوم از یأس ناگزیر
حالا ، بیا ، ببین نفسم را بریده است...
شبهای سوت و کور و رهاورد این کویر
آخر چگونه من بپذیرم که رفته ای
دیگر نمی رسی به لبم سیب بی نظیر ...!
حس کرده ای دچار نگاهت شدم ولی ...
چرخی نمی زنی به هوای دلی اسیر
از بس خزان گرفته نفسهای شهر را ...
اردیبهشت ماه مرا کرده پیر ِ پیر
برگرد تازه کن نفس پیر خسته را
گاهی قدم بزن به هوایم در این مسیر
mitra
1390/08/24 ساعت 23:05