یک روز میرسد
که دیگر جایی نیست
تا از خودت به آن فرار کنی
چمدانت را باز میکنی
کنار یکی از همین دیوارها
اتراق میکنی
کنار یکی از همین رنجهای کهنه
یکی از همین زخمهای قدیمی
مینشینی و
پایت را در رودخانهای میکنی
که سالهاست از تو گذشته...
رودخانهی بی خانهای
که دیگر هرگز رود نمیشود
و رودی که هرگز دیگر تکرار...
کسی چه می داند
در سر حلزون پیری که
ساعت 5 صبح
خودش را
زیر اولین کفش خیابان انداخت،
چه می گذشته است ...
عاشق زنی مشو که میخواند
که زیاد گوش میدهد
زنی که مینویسد
عاشق زنی مشو که فرهیخته است
افسونگر، وهمآگین، دیوانه
عاشق زنی مشو که میاندیشد
که میداند که داناست، که توانِ پرواز دارد
به زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن میخندد یا میگرید
که قادر است جسمش را به روح بدل کند
و از آن بیشتر عاشق شعر است
(اینان خطرناکترینها هستند)
و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد
زنی که از سیاست سر در می آورد
زنی که از بی عدالتی بیزار است
عاشق زنی مشو که بازی های توپی و فوتبال را دوست دارد
زنی که فارغ از ویژگی های صورت و پیکرش، زیباست
عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جوابده است
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی
که با تو بماند یا نه
که عاشق تو باشد یا نه
از اینگونه زن، بازگشت به عقب ممکن نیست
هرگز
با تو بودن را تصویر کردم…
بی تو بودن را، تجربه !
این بود ســهم مـن از رویــــا تا واقـعــــــــیــت.