دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

به همین سادگی





آمدم

آمد.

رفتم

ماند.

برگشتم

رفته بود.


به همین سادگی

با هم
رفت و آمد
داشتیم


تنها
ایستگاه فهمید
چه کسی قربانی شد

Foto: ‎شاهکاری از برادرم سلمان انفرادی:



آمدم

آمد.

رفتم

ماند.

برگشتم

رفته بود.


به همین سادگی

با هم
رفت و آمد
داشتیم


تنها
ایستگاه فهمید
چه کسی قربانی شد



سلمان انفرادی‎

کجا...؟! کجا را دارم٫ کجا بروم؟


گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم

بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،
کیستم،
اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست،
فاصله ای هست،
فردایی هست.

گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.

راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم...بروم.
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم٫ کجا بروم؟

سیدعلی صالحی

جایی برای آتش گرفتن.


مرده‌ها نه آسپرین
می‌خواهند
و نه تاسف.

تنها شاید کمی باران
بخواهند.

کفش لازم ندارند،
جایی می‌خواهند برای قدم زدن.

می‌گویند
سیگار نمی‌خواهند،
اما جایی می‌خواهند
برای آتش گرفتن.

از دست کیست زخم عجیبی که خورده ام؟ حالا برو ، تو را به خدایم سپرده ام □


یک هفته هست توی خودم تاب می خورم
از قرص های قرمز اعصاب می خورم

دست از سرم نمی کشد این فکر لعنتی
کابوس این که عشق تو باشد موقتی

تو درد می کشی ... به خدا درد می کشم
من درد را به شیوه ی یک مرد می کشم

دکتر نمی روم ، به همین گریه ها خوشم
پر می کنم درون خودم بشکه بشکه سم!

سیگار می کشم که خودم را تلف کنم
باید وسیله را به فدای هدف کنم

وقتی دلیل درد مشخّص نمی شود
درمان این روانیِ...نه-پس نمی شود!

حالم بد است ، قرص به دادم نمی رسد
آدم که بی دلیل به آدم نمی رسد

حالا رسیده ام به تو ، تنها دلیل من
قربانی تو می شوم ، امّا خلیل من-

تکلیف من بگو که بفهمم چه می شود
"آندوسکپی"که چاره ی دردم نمی شود

از بین دردها به خدا سکته بهتر است
جان تو نه ، به جان خودم بار آخر است



یک هفته پیش قصّه ی خود را نوشت ، مُرد
از عشق بی حضور خودت تا نوشت مُرد

غم ریخت در خودش ، سرطان غزل گرفت
پیچید دور پاش غزل ها ، نوشت مرد

می خواست کلّ زندگی ات را غزل کند
وقتی رسید قصّه به اینجا نوشت : مُرد!

حق با شماست، عشق شما سهم او نبود
بی خود برای این همه رؤیا نوشت مرد



دیشب یکی کنار مزارم نشسته بود
سنگ سیاه روی سرم را شکسته بود

گفتم به او که مرده کسی را نمی خورد 
از زیر سنگ نان کسی را نمی برد

از دست کیست زخم عجیبی که خورده ام؟
حالا برو ، تو را به خدایم سپرده ام



من مرده ی روانی هر روز هفته ام
باور کنید مُرده ام ، از دست رفته ام