خــدای تــو هـم بـی تـقـصـیـر است !
مـن تـاوان اشـتـبـاه خــود را پـس مـی دهم ... !
تـمـــام ایـن تـنـهـایـــی
تــاوان «جــدّی گـرفـتــن آن شـوخـــی» است !
باز غروب
باز دلتنگی
باز قصۀ خواستن و نبودنت
باز گذرِ زمان..
باز من و انتظار
باز من....
انتظار....انتظار...انتظار
!!!!!
ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﻣـــﺘــﺤــــﺎﻥ ﮐــــــــــــــﺮﺩﻩ
ﺍﻡ!
ﻗﺮﺹ ﺧــــﻮﺍﺏ ﻭ ﻣـﺴﮑﻦ
ﺭﻭﺍﻧـﺸـﻨــــﺎﺱ
ﺧــــﻨـــﺪﻩ ﻫـﺎﯼ ﺯﻭﺭﮐــــﯽ
ﻫـﻨـﺪﺯﻓـﺮﯼ ﺗـﻮﯼ ﮔـﻮﺵ ﻭ ﮔــــﺮﯾــﻪ
ﮐـﺮﺩﻥ
ﺳــــﯿـﮕــــــــــــــﺎﺭ ﻭ
ﺩﻭﺳــﺘـــــــــــﺎﻥ ﺟـــــﺪﯾــﺪ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣـــــــــﺮﻓـﻬـﺎ ﺣـــﺎﻟـﯿـﺶ
ﻧـﻤﯿﺸﻮﺩ!
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلن هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود …
حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند , می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند …
دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست !
آدم تصادف می کند ,
با یک اتوبوس خاطره های مست