دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

فکر میکردم


فکر میکردم 

دوستت که داشته باشم

گره کور زندگی شل میشود

خوشبختی سرش به سنگ میخورد

بهشت را میگذارد برای خدایی 

که عشق را تبعید کرد

و برمیگردد

میخواستم

با هر چرخ این زمین گرد

هی ببوسمت

ببوسمت

ببوسمت



میخواستم بخوانم چرخ چرخ عباسی ...

و خوشبختی

مرا بندازد توی آغوشت

اما نشد که نشد که نشد



حالا هر لحظه

گره دو دست از درون

روی گردنم فشرده تر میشود

و نبضم

کندتر و

کـندتــر و 

کـــنـــد تــــر و

کـــــــــــنــــــــد ...

واقعیت دارد

دوستم نداری

و دیگر نه زمین

نه خوشبختی

نه حتی خدا

هیچ کس نمیتواند

دست مرگ را از گلویم بردارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد