دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

خود را به بی خیالی بزن.


سخت است که هربار ؛
طاقت نیاورم که تمامش کنم.
قسم بخورم.
و بدانم که غیر ممکن ، 
همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.
که مثل هاله ای از مه وخاکستر،
تمام روز،
در اطرافمان پرسه می زند.
و هردو، می بینمش.
و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.
فقط در انکار این یقین لعنتی؛
با هم تفاوت داریم.
من بغض می کنم؛ 
تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.
و واژه ها تار می شود؛
مبهم می شود.
می لرزد..... 
وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.

آرام بگیر.
روزهای زیادی نمانده.
تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،
خلوت می کنی.
و من برایت،
زنی می شوم که در خاطراتت،
با بغض ، شعر می خواند.
و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛
به روی خودت نمی آوری،
که صدایش می لرزد.

تقصیر تو نیست.
تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،
واژه های پشت پرده اندوه را؛
احساس نکرده ای.

حالا هی تو بگو شعر بخوان.
خود را به بی خیالی بزن.
گیرم که تمام شعرهای جهان را 
با صدای لرزان من شنیدی.
غروب های خالی بعد از این را،
بی من،
بی شعر هایی که می لرزند.
چه می کنی؟
___________________
نیلوفر لاری پور

خدا میداند ومن

دلم می لرزد
وقتی که آن سوتر ازمن ؛حتی
قدم میزنی
وقتی به همه چیز
فکر میکنی
به جز من
که هزار پرنده را به سمت تو پرواز داده ام
و نمی دانم از کدام پنجره نیمه باز
وارد شدی
که سکوتت
به هزار ترانه می ارزد
وبوسیدنت....
بوسیدنت......بوسیدنت............

این راز را فقط خدا میداند ومن
وهزار پرنده ای
که دیگربه آشیانه باز نمی گردند.
ای کاش زمان می ایستاد
وقتی آغوش تو
بی مضایقه مرا می خواند

من عاشقت نمی شوم
هرگز؛
چرا که
قبل از این که ببینمت.
عاشقت بودم
این کشف
به سیب احتیاجی نداشت.
اهلی تر ازمن کجا سراغ داری؟
من که با هر وزیدن باد در گندمزار
به یاد تو می افتم.

و هنوز هم هست


هر که ترا می بیند
به یاد من می افتد.
حتی خودت وقتی
با آینه غریبگی میکنی
و با قاب عکست 
و با هرچه دوستت دارم که از زبان کسی می شنوی
که من نیست.

هر که مرا می خواند
در سطر آخر به تو می رسد.
به عطر ماندگارت،
به رد داغ سر انگشتانت
به هر آنچه بود و هنوز هم هست.

این همه از بزرگواری عشق است
که ترا ادامه می دهد
تا همین شب پیش رو
که خاطره مرا می بوسی
و بعد....

هنوز تمام نشدی....


وقتی هنوز آرزوی تکرارش را دارم.
یعنی هنوز تمام نشدی.
یعنی در این هوای بلاتکلیف
چیزی مرا به یاد تو می اندازد.
یعنی دلم عجیب گرفته.
یعنی چرا نمی میری؟ ... لعنتی.

به خوابم که می توانی بیایی.
هر شب که نه،
هر وقت حوصله داشتی
هروقت خواستی برایت شعر بخوانم
شاید
پایت به بیداریم هم باز شد
خدا را چه دیدی؟

کجا بودم


کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد