دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

منتظرتم


چه قدر برنامه ریزی کرده بودم
چه قدر وقت گذاشته بودم 
همه چی را با عشق و علاقه آماده کرده بودم 
نه عشق و علاقه ای زمینی ، همه را با عشقی آسمانی آراسته کرده بودم 
توضیح و توصیفش دردی را دوا نمی کند 
مهم این است که نیامدی تا ببینی   



خودت گفتی ، گفتی نمیتوانی بیایی 
اصراری نکردم ، همه چی بهم گره خورده بود 
اما باید خودت انتخاب می کردی 
شاید این بار قسمتت جایی دگر بود 
فقط این من بودم که بهم ریختم 
از درون فرو ریختم ، دلم گرفت 

دیگر دل و دماغ رفتن را نداشتم 
نه اینکه نخواهم بروم ، پاهایم توان رفتن نداشت 
اما چه کنم گاهی اوقات تقدیر دستش 
ما را به سوی خویش خوانده است از قبل 

زیاد دور نبود ، در را که باز کردم 
چند پله پایین تر رسیدم به حیاط خانه مان 
به همان حیاط همیشگی که این بار تغییرش داده بودم 
حالا که خوب نگاه میکنم زیبا نشده است 
بیشتر دل حیاط مان هم مثل دل من گرفته است 
خودم سیاه پوشش کردم ، خودم تک تک پرچم های عزا را 
به تن عریانش پوشاندم 

خوب که فکر میکنم دلم برای خودم می سوزد 
شاید سال دیگر نباشم ، شاید سال دیگر نفس نکشم 
و این شب ها سخت برای هر کسی تکرار می شود 

اگر بودی ، دیگر خیالت ، دیگر رویایت فکرم را آزار نمی داد 
اگر بودی ، حتی پشت حصار سیاهی 
همان حصار جدا کننده حریم انسانی از دید اسلامی !!
دیگر فکرم به پیش تو پرواز نمی کرد 

خدا را چه دیدی ، شاید آمدی 
سپرده ام برایت جا بگیرند 
امکان دارد دیر برسی و دیگر جا نباشد 
فرازهای جوشن کبیر پی در پی خوانده می شود 
خبری از تو نمی شود، امیدهایم رو به اتمام هست 

نگاهی به آدم ها میندازم ، خوب که نگاه میکنم 
میبینم فقط من تنها نیستم ، این جا همه تنها هستن 
این جا همه آمده اند تا درد تنهایی خویش را بگویند 
آخر زمانه عوض شده است 
دیگر حتی چاهی برای درد دل نمانده است 

قرآن را که باز کردم ، روبروی صورتم که گرفتم 
تو را و آرامش تو را آرزو کردم 
قرآن را که به سر گذاشتم ، از خدا خواستم مرا ببخشد 
ببخشد اگه روزی دلت را شکستم ، اگر باعث ناراحتی فرشته اش شدم 
به نام علی که رسیدم ، دیگر اشک مجال فکر کردن را از من گرفت 

همه چی گذشت و تمام شد ، دیگر سحر رو به اتمام است 
من ماندم و حیاط سیاه پوش خالی 
آخر هم نیامدی ، هرقدر هم منتظرت بودم نیامدی 
نیامدی و من همه فکرم و دعاهایم را برای تو کنار گذاشتم 

تو را دعا کردم تا خودم آرام شوم 
تو را دعا کردم تا دل خویش را خوشحال کنم 
امشب گذشت و توشه ای برای خویش بر نداشتم 
یک شب دیگر بیشتر نمانده است 

بیا تا حضورت را احساس کنم ، تا شاید آرام شوم 
تا شاید بتوانم کمی ، فقط کمی خودم را دعا کنم 
منتظرتم 
نظرات 1 + ارسال نظر
احمد-ا 1393/05/04 ساعت 00:52

عالی بود
نفسی تازه بر ما دمیده شد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد