دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

به همین سادگی


هنوز این کفشو داری؟ چه جنس خوبی بهت دادم، ببین نوی نو مونده. 
....: بیخود شلوغش نکن هیچ ربطی به جنس کفش تو نداره من جایی رو ندارم برم..کسی هم که جایی نمیره کفشش نو می مونه

.

به همین سادگی

نظرات 2 + ارسال نظر
omid 1393/04/17 ساعت 15:06

کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
وبه این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون  روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
وشبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم
وبه سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد :سهراب!
کفشهایم کـو؟

احمد-ا 1393/04/19 ساعت 16:40

ساده تر اینکه :
کفش ها هرکدوم که گم شن ، آن یکی رو آواره خودش میکنه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد