دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

آدم است دیگر،


گفت جان ِ دل، راستی وقت رفتن پشت سرت را که نگاه نکردی؟...
گفتم: نه... گفت: خوب کردی، آخر اینجور وقت‍ها همیشه چیزی هست که دلت را بلرزاند، پایت را سست کند برای رفتن، که بهانه شوند برگردی، نروی، بشینی، بمانی، آدم است دیگر، دست خودش نیست. کافیست یک آن چشمش بیفتد به نگاهی، به قابی، به گلدانی، بعد یادش بیفتد که هربار، پیش از رفتن، نگاهش را بوسیده، کجی قاب را گرفته، گلدان را آب داده، داشته در را می‌بسته‌ هااااااااااااا، ناغافل پایش سست شده، نشسته، مانده، نرفته...خوب کردی نگاه نکردی، وقت رفتن من هم به آینه نگاه نکردم. دست خودت که نیست، یکهو عقلت به کار می افتد، برمی گردی، می نشینی، می مانی.
... آدم است دیگر، یکهو بر می گردد می بیند همه رفته اند او مانده به نگاهی، به قابی، به گلدانی....

نظرات 1 + ارسال نظر
احمد-ا 1393/04/02 ساعت 23:10

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد