دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

"تو" دلیل باش


حالِ خوب دلیل میخواهد
"تو" دلیل باش
برای "خوب " بودنم ...
که حالم خیلی بده

نظرات 3 + ارسال نظر
omid 1392/11/28 ساعت 17:13 http://homeomideman.blogfa.com

یک...
دو....
سه....
چندین و چند
...هر چقدر می شمارم خوابم نمی برد
من این ستاره های خیالی را
که از سقف اتاقم
تا بینهایت خاطرات تو جاری است
....
یادش بخیر
وقتی بودی
نیازی به شمردن ستاره ها نبود
اصلا یادم نیست
ستاره ای بود یا نبود
هر چه بود شیرین بود
حتی بی خوابی بدون شمردن ستاره ها

احمد-ا 1392/11/28 ساعت 18:22

حالمون همیشه خوب است
تو دلیل بد بودنش مباش

احمد - ا 1392/11/28 ساعت 18:46

حکایت خدا و گنجشک !!!! ...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :
« می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد»
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان" چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
« با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.»
گنجشک گفت:
« لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟» و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت :
«ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.» گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت : « و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. »
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد