دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

در این روزگار که من ، شــــاهد ِ نـابودی ِ مــن شده است ،
در این روزگار که معشوق ، مجاور ِ کَس ِ دیگـر شده است ، 
در این روزگار که مرا ، در خانه خود دار زدند ، 
در این روزگار که محبت ، فـــــــــــــروشـــــــــی شده است ، 
در این روزگار که روزمرگیها ،هم آغوش جهالت شده است ،
در این روزگار که بــــــــوی خـــــوش زن ، ساختگیست ، 
در این روزگار که ته مــانده یک مـــــرد ، نایــاب شده است ، 
بخدا روز عشاق هذیان است ،فریـب است ،دروغ است ...
حسین ناصری

نظرات 2 + ارسال نظر
احمد-ا 1392/11/25 ساعت 19:55

در همین روزگار
عشق را !
علاقه را !
دوستی را !
مهربانی را !
نمی توان به زور و حیله و نیرنگ و به دروغ و به . . . تصاحب کرد!
اما میتوان
همه ی آنان را در کف دست گرفت تا هر کسی سهم خود بر دارد برود !
و من مدتهاست به ابن تمرین نشسته ام

omid 1392/11/25 ساعت 21:53 http://homeomideman.blogfa.com

هنوز کاملا در قبر زندگی جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم دستی آشنا و مضطرب سنگ قبرم را می کوبد
لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم
لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم بدون هیچ
گفتگو دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید. نگاهی به سنگ قبرم کرد و
گفت ببین....این بشر دروغگو...حتی پس از مرگ تو هم... به حقیقت و آنچه
را که مربوط به توست پشت پا زده. راست می گفت. بروی سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سیصد و شصت و چهار متولد و در سال هزار و سیصد ونود دو مرد. دروغ بود.
سال شصت و چهار سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها مرگ تحمیلی در سال نود و دو شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه کردم تا حقیقت را بنویسم. روحم این بار با خنده گفت: فراموش کن این مسخره بازیها را.
به کسی چه مربوط که تو کی آمدی و کی رفتی...برو بخواب. راست می گفت.من هم خنده کنان رفتم و خوابیدم.
چه خوابی...چه خواب خوبی. کاش همه می فهمیدند.
کاش همه می فهمیدند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد