دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

ﺷــﮏ ﻧــﮑــﻦ!!!


ﺑـﻪ ﻫﻤـﯿﻦ ﺑـﻐـﺾ ﻟـﻌـنـﺘـﯽ ﻗــﺴـﻢ
ﻧـﻮﺑـﺖ ﮔـﺮﯾـﻪ ﺗــﻮ ﻫـﻢ ﻣـﯿـﺮﺳـﺪ
ﺷــﮏ ﻧــﮑــﻦ!!!
 
نظرات 3 + ارسال نظر
احمد-ا 1392/11/22 ساعت 09:58

وقتی از خود هم گذشتی و خودت را بخشیدی به
یار و عشق مطلق

آنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگاه
گریه هم ...

omid 1392/11/24 ساعت 23:35 http://homeomideman.blogfa.com

سلام وبلاگ جدید را انداختم

ولنتاین هم مبارک عزیز

omid 1392/11/25 ساعت 21:54 http://homeomideman.blogfa.com

من از همان نخستین روز تولد ، احساس کردم که تیره بختم ...
تنها خدا شاهد است و خود من ، که از همان نخستین روز تولدم پستان مادرم با سرشکی شیرین که امیدواران بزندگی شیرش مینامند به بخت سیاه من میگریست ...
بنا بر این تصادفی نیست اینکه من ایمان دارم که بدبختی من یک امر تصادفی نیست ...
...واز همان وقتها ... همانوقتها که تک و تنها ، در بستر غم آلود بیابانها ، در کلبه ای شبیه به یک گور وارونه ، شاهد غرور وا خورده ی زمین و تکبر احمقانه ی آسمانها بودم ...
احساس می کردم که سالهاست سرنوشت سیاه من ، نام مرا از یاد سرگذشت سپیدی که نداشتم ، برده است ...
و احساس میکردم که مدتهاست دنیا برای من – در آغوش یخ بسته زندگی من – مرده است ...
هم دنیا ... هم بشریت بدبخت ... که ترس از مرگ ، زندگی نکبت بارش را در حصاری از طلا ، به دست زندانبان آرزو مرده ای ، به نام " امیــــــد" سپرده است ....
این را هم من احساس میکردم و هم همسایگان دیوانه تر و در بدر تر از خودم : "بادها"
من ... بادها.... وقلب سیه پوشم که بمنزله ی سنگ تک افتاده ای بود لمیده بر مزار سکوت جاودانی فریادها ....
کلبه ای که من در آن زندگی میکردم ، مدفن آرزو های بیگناه من : آخرین ایستگاه زندگی بی هدف و بی پناه من بود...
و غم خوران واپسین لحظات زندگی بی پناه من ، همسایگان من : بادها بودند.
در اطراف من – در سرتاسر آن بیابان بیکرانی که کلبه ی مرا به آغوش کشیده بود ، هیچ نبود
هیچ جز میلیونها قطره باران که سرمای آسمانها برفشان کرده بود....
میدانید یعنی چه ؟ هیچ ...جز خروارها برف که پروردگار آنها را به عنوان توشهراه آخرت، به عنوان کفن بیچارگان به تیره بختان بی چیز ، وقفشان کرده بود ...
در بیابانی خالی از زندگی – خالی از عشق ... خالی از خاطرات ... خالی از همه ی این حرفها ...
من بودم .
کلبه ای محزون ... بادهای سرگردان ...و کفنهای موقوفه ی پروردگار : برفها...
چه شکست جبران ناپذیر : چه عشق کام آفرین ناکام ؟ یا چه مصیبت خانمان سوزی ، مرا به آن کلبه کشانده بود ؟ اینها را هیچ نمی دانم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد