دلتنگی های میترا در آلمان
دلتنگی های میترا در آلمان

دلتنگی های میترا در آلمان

دلم گرفته است

بیا دست های مرا بگیر

بیا دست های مرا بگیر. می خواهم ببرمت به کودکی هایمان. به روزهای خوش ِ بی دغدغگی. چند دقیقهبیشتر طول نمی کشد. پس دست های مرا محکم بگیر و با من بیا به روزهای دلبرانه ی کودکی.
یادت می آید قاب ِ سیاه و سفید تلوزیون های برفکی را؟ مشت هایمان که می خورد بر سر ِ تلویزیون زبان بسته تا تصویرش ثابت بماند؟ بالاترین دلخوشیمان همین قاب جادویی بود. با هم می نشستیم کنار ملوان زبل، کنار یوگی و دوستان، گربه یاستثنایی، پرفسور بالتازار، گوریل انگوری، تنسی تاکسیدو، ای کیوسان، چوبین، بارباپاپا، خانواده یدکتر ارنست، آقای هیک، معاون کلانتر، وروجک و آقای نجار، ساعت برنارد،گالیور، قلعه حیوانات، خاله ریزه، هاچ زنبور عسل و اسکیپی و کارتن های دیگر. می نشستیم و با چشم های رنگیمان چشم می دوختیم بهسیاه و سفید ِقصه های تلخ و شیرینشان. بیا بگذریم از سیاه و سفید قاب جادو و برسیم به روز تولد زی زی گولو و مجید جان دلبندم. به روزهای رنگی تلوزیون، به روزی که زی زی گولو با گوش های تا به تایش رو به رویمان نشست و ورد غیب شدن خواند. بیا با هم دست های صورتی زی زی گولو را بگیریم و غیب شویم، بعد از چند ثانیه در کوچه های خاکی کودکی ظاهر شویمو بدویم دنبال هم. گرگم به هوا بازی کنیم. من چشم بگذارم تو قایمشوی. با گچ هایی که از خرابه ی کنار خانه پیدا کرده ایم لی لی بکشیم و یک لنگ در هوا بپریم شماره ها را تا برنده شویم. بیا با پسرهای همسایه کل بندازیم و فوتبال بازی کنیم. هفت هیچ ببازیم و باز بخندیم.
بیا خودمان را برای گرفتن یک صدتومانی لوس کنیم. برویم آدامس ده تومنی و پفک نمکی و ویفر مینو بخریم. باقی اش را بچپانیم در جیبمانتا با پول فردا روی هم بتوانیم یکبستی توپی بخریم و آرام و با دقت بگذاریم توی دهانمان تا خودش آب شود. بیا عکس های آدامس ده تومنی را جع کنیم و به بچه های کوچه پشتی پز بدهیم که عکس های ما قشنگ تر است.
رفیق روزهای کودکی ام دست های مرابگیر و کنارم قدم بزن تا آب نبات چوبی پرتقالی آرام در دهانمان آب شود. بیا به بهانه های ساده ی کودکی دل ببندیم. با توپک های بستنی توپی گل کوچک بازی کنیم. عکس برگردان های آدامس پلو را بچسبانیم روی بازوهایمان.
بیا دست های مرا بگیر تا با هم اولین روز مدرسه را آغاز کنیم. توی صف بغض کنیم. به خانه ی دوم با چشم های بهت زده نگاه کنیم و بعداز چند ساعت به همه چیز عادت کنیم.بیا با سرمدادی های کلاه قرمزی توی کلاس ِ درس نمایش بازی کنیم.دستکش هایمان را شبیه پسرخاله درست کنیم و در سرویس مدرسه با دستکش های جان گرفته با هم حرف بزنیم. بیا در نیمکت های سه نفره بنشینیم. فردا که دیکته داریم من میروم پایین نیمکت. هروقت معلم کلمه "موفقیت" را در دیکته گفت با هم بگوییم که یک بار دیگر برایمان تکرار کند و دوباره تشدید اش را اشتباه بگذاریم و دیکته را با هم 19 بگیریم.
سفر دارد تمام می شود رفیق روزهای کودکی ام. انگار چاره ی من و تو این است که تنها به موفقیت فکر کنیم. کم کم بزرگ شویم. روزهای خوش کودکی را از یاد ببریم و آرام بنشینیم در صندلی های تک نفره ی دانشگاه...
اما یادت باشد، حالا هم که بزرگ شده ایم، حالا هم که تنها نشسته ایم روی این صندلی های تک نفره، دلمان هنوز با هم بودن را می خواهد. پس بیا دست های مرا بگیر. حتی اگر سفر به کودکی تمام شده باشد...

نظرات 1 + ارسال نظر
.omid 1391/05/10 ساعت 22:48 http://chizi-nashode.blogfa.com/

دلم کمی کودکی می خواهد،کمی بچگی،بی تکلیفی،بی نگرانی برای فردا...دلم کمی خنده می خواهد، نه لبخند،خنده ای بی پروا همچون پرواز بادبادک در باد،قهقه های ناب کودکانه...دلم مشق شب می خواهد با خمیازه های پی در پی، با یک پاک کن از اونهایی که می گفتن حتی خودکارم پاک می کنن و من بی صبرانه منتظر نوشتن با خودکار...
دلم بک تکه گچ می خواهد از پای تخته سیاه...دلم می خواهد بدوم و بدوم وبدوم تا همپای بادشوم به همه جا سرک بکشم،حتی کوچکترین روزنه ی وجود آدمها...
دلم کمی آرامش ,کمی...دلم کمی فریاد می خواهد...دلم کمی فردا می خواهد...
اندکی فقط.اندکی کودکی میخواهم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد